پارسال یه همچین روزایی اونجا بودم ، گرمای هوای اینجا، رفت وآمد زوار و ولادتها منو هوایی کرده!
راستش اینجوری حس می کنم برای موندن هیچ دلیلی جز اجبار ندارم، همین که نمی تونم کاری کنم که
رفتنم جلو بیفته،
خسته ام ! تنها و غمگین!!
دیگه اشکی ندارم، یا شاید دارم ولی بلد نیستم جاری کنم، یا شایدم اشکهام راهشونو گم کردند!!
شاید اگر امسال دوباره چشمم به اون همه عظمت می افتاد اینهمه دلتنگ نبودم!!
من شارژم تموم شده یکی منو به برق وصل کنه!!
من صدای خالی بودنم را می شنوم!!
خدایا بمن کمک کن !!